سلام.امیدوارم همیشه خوب باشید دوستان.اولا ممنون از اینکه به وبلاگ من و عشقم سر زدید.دوم اینکه از خدا ممنونم که منو ماهی رو واسه هم قرار داد.این وبلاگ فقط و فقط برای تفریح هست نه تخریب.ممنون از شما.درود بر عاشقا. Yahoo Id : Babi_Mahi
بچه ها شما که منو نمیشناسین پس خجالتی نمیکشم.میخوام داستان کل زندگیمو بگم من بابک هستم متولد سال 1374 در مشهد.تا سن 12 سالگی آدم بودم اما بین 12 تا 14 سالگی یه آدم دیگه ای شدم. فکرشو بکنین اون موقع تو اون سن من همه جور خلافی کردم.مواد فروشی_فاحشگی و ... خلاصه نمیخوام شاهکارامو بگم براتون.یه شب که تاریخشوحقیقت یادم رفته چون فکرشم نمیکردم عاشق بشم قصد زدن رگمو کردم. یادمه 15 ساله بودم.3 راهنمایی(اوایلش).گفتم بیام تو نت و یک حلالیتی از بچه ها بگیرم.خلاصه خداحافظیارو کردم همینکه اومدم برم بیرون یکی سلام داد.منم جوابشو دادمو باهم صحبت کردیم.خیلی خوب ود تصمیم گرفتم به تیغ فرصت بدمو رگو نزنم.خلاصه باهم بودیم برام عادی بود مثل همه .اما این برام سوال بود چرا اون شب؟خلاصه گذشت تا 6 ماه.عید نوروز بود.احساسش میکردم.خیلی تو فکرش بودم.منی که زندگیم یه چی دیگه بود الان بهش نیاز داشتم.خیلی دوست داشتم باهام باشه.میخواستم باشه و ببینه که چه قدر دیوونش شدم.بهش اس ام اس زدم که عاشقتم . اونم جواب میداد.اون از همون اول عاشقم بود اما من ندیدمش.رابطمون خیلی خیلی خوب بود.هر روز عاشقتر میشدیم.احساس کمبود نداشتیم.نیازامونو براورده کرده بودیم.من به خونوادم گفتم.خلاصه نمیخوام سرتونو درد بیارم همه چی خوب بود.همهچی زوزد زود میگزشتو تنها غم من غم این روز بود.26 فروردین سال 1390 بدترین روز زندگیم.26 روز بعد از عید نوروز بهم گفت بابک من نمیدونم تورو دوست دارم یا نه.من همینجوری مونده بودم.گفتم یعنی چی؟گفت نمیدونم.اما من فکر میکنم نمیدونم .اما اینو میدونم که باید فکر کنم.من گفتم به چی؟گفت به رابطمون.من گفتم آخه چرا؟اونم گفت یه مشکل دارم.یه مشکل با خودم.من نمیفهمیدم هیچی.گفت وقت میدی که فکر کنم؟من نمیتونستم وقت بدم.میترسیدم.میترسیدم که یه موقع... . خیلی دوسش داشتم اما تنها بودم.تنهاییرو بیشتر از قبل حسش کردم.خیلی تنها بودم.فقط و فقط خدا بهم دلداری میداد.صفحه های قران چروک و بعضی هاشون پاره شده بودن از شدت گریه. فقط با خدا راز و نیاز میکردم.خدا عاشق بنده هاشه و هیچوقت تنها نمیزارشون.دعا میکردم.از همه پیامبرا درخواست کمک کردم.محمد_کوروش_مزدا_زرتشت و...همه و همه.خلاصه بهش گفتم یک سال فرصت بده که نشون بدم خودمو.اونم قبول کرد.بعد از اون سعی کردم بفهمم چش شده.خلاصه امروز یعنی تاریخ سه شنبه 7 تیر 1390 باهاش صحبت کردم که فهمیدم یک آیدی پنهانی داری.اصا بهمم نمیرسید.وقتی با من خداحافظی میکرد میرفت ف ی س ب و ک باهاش صحبت کردم اونم قبول داشت اشتباه کرده.انصافا اون عاشقمه اما نمیخواد بفهمه که واقعیته.حقیقتو نمیخواد قبول کنه.وقتی جونمو قسم خورد الکی که حالا به تعبیر خودش برا چیز دیگه قسم خورده بود یه حال بدی پیدا کردم.حالت بیخود بودنو مرگ.خلاصه لپ کلوم اینه که خیلی دوسش دارمو میترسم ازون روزی که بخواد ازم جدا بشه.خیلی میترسم. حالا فهمیدم چرا اون شب این اتفاق افتاد و اون شب اون سلام داد بم.اون ناجی زندگیمه و من نمیخوام ناجیمو ول کنم. بچه ها به خدا به جون عشقم قسم من بیشتر از مریضا محتاج دعاهاتونمنمیخوام اون از پیشم بره.خداااااااا.جون عزیز ترین کساتون دعام کنید.همین.این بود زندگیم.من الان 18 سالمه و یه جوونم و عاشق شدم.دیگه چه میشه کرد؟هر کسی یه بار عاشق میشه .منم عاشق شدم. امیدوارم این داستانو عشفم بخونه و بهش میگم که خیلی خیلی بیشتر ازون حدی که تصور کنه دوسش دارم.خیلی. ممنون بچه ها که داستانو خوندین.محتاج دعاهاتونم. بابک
سلام.شرمنده همتونم که نبودم. بچه ا بازم احساس میکن تنهام.بازم یه بار دیگه پشتم خالیه. نمیدونم چی درسته. خدایا چرا؟یادمه میگفتن تو الله و علمی. خدایا.به جون عشقم اگه خودت عاشق میشدی ! اگه درد عشقو میچشیدی! اگه میفهمیدی من چه حالی دارم! اگه اتفاق میوفتاد برات هیچوقت عشقو نمی آفریدی. بچه ها من از امروز دوباره فعال میشم اما محتاج دعاهاتونم.
يکي بود يکي نبود
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند زن : یواش تر برو, من می ترسم مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری زن : دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی مرد : منو محکم بگیر زن : خوب حالا میشه یواش تر بری مرد : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت
داشتم می رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل همیشه بعد از دعاش به عنوان نگاهبان من پیشونیم رو ببوسه. و بعد سوار قطار شدم. وقتی قطار به ته دره سقوط کرد. همه مردند و من هم مردم. از بالا تلاش دکترها رو می دیدم. بعد از 2 ساعت دکترها گفتند بی فایده ست و رفتند. و من یاد بوسه همسرم افتادم. و در همین لحظه از بالا دیدم که نوری از پیشانی من بیرون امد و به قلبم فرو رفت. 2 دقیقه بعد صدای فریاد پرستاری که بالا سرم بود رو شنیدم که دکترها رو صدا می کرد، اما صدای فرشته مرگ که کنار پرستار بود بیشتر بود که با نگاه نافذش رو به من گفت: خوب از دستم در رفتی ها. شانس آوردی که قدرت من از قدرت عشق کمتره.
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردی
جوانی چند روز قبل از عروسی آبله ی سختی گرفت و بستری شد…
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو . برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! … اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم… سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره ****
اینم تقدیم به عشق خودم مهتاش که هنوز قدرت عشقو درک نکرده که بیشتر از زمان است.یه مدتی درگیر همین مساله بود. در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات. برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود... برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
روزی که برای اولین بار دیدمش هیچ وقت از یادم نمیره چشمام پر شده بود ولی نه مثل الان که پر از اشک شده اون موقه پر از عشق شده بود اره عشق اول عشقی که هیچ کس از اون خبر نداشت حتی خودم هم نمی دونستم که این چه حسیه که تو وجودم اومده تصمیم گرفتم چند روز از خونه بیرون نرم تا شاید از یادم بره ولی ….
این داستان خودم هست.من برای سایتهای عاشقانه زیادی فرستادم.این داستان عین حقیقته و برای خدم اتفاق افتاده با کمی تغییر. از زندگي خسته شده بود.... شقيقه هاش تير مي کشيد .. بي تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست... برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید.
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید.
معلم در سر کلاس درس مطلبی را مورد بررسی قرارداد که خیلی خوب اما پایان تلخی داشت.خیلی تلخ.داستان هم واقعی هست.معلم پرسید عشق چیست؟! هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد .بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و… گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟ لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت:عشق؟ دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق… ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم لنا گفت:بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهي شو حفظ کنيد و ادامه داد:من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري… من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي عشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي عشق يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو مي زنه رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.بعد از اين موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لناي عزيز هميشه دوست داشتم و دارم من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو (ب.ش) لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:آره دخترم مي توني بشيني لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان لنا بلند شد و گفت: چه کسي ؟ ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد آره لناي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن… لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشد خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد
عاشق عاشق تر
غریبه بود... آشنا شد... عادت شد... عشق شد... هستی شد... روزگار شد...خسته شد.... بی وفا شد... دور شد.... بیگانه شد.... فراموش نشد... دوستت ندارم به اندازه ی اقیانوس، . چون یه روز به آخرش میرسی . دوستت ندارم به اندازی خورشید، . چون غروب میکنه . دوستت دارم . به اندازی روت که هیچوقت کم نمیشه
شکایت عشق ندیدی چشمهایم زیر پایت جان سپرد آخر گلویم از صدای های هایت جان سپرد آخر نفهمیدی صدایم بغض سنگینی به دوشش بود به دوشش بود اما از جفایت جان سپرد آخر نترسیدی بگوید عاشقی نفرین به آیینت که از چشمان جادویت خدایت جان سپرد آخر نمی دانی و می دانم که می دانم نمی دانی که دل در خواهش آن انزوایت جان سپرد آخر چقدر عزلت نشینی از برای یار دلگیر است بخوان شعرم که شعرم در هوایت جان سپرد آخر ... فریاد چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد و تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه به جرم اینکه خیلی ساده بودم/ به زندان دلت افتاده بودم / اگر چه حکم چشمانت ابد بود/ برای مرگ هم آماده بودم روزگاریست همه عرض بدن می خواهند# همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند# دیو هستند ولی مثل پری می پوشند# گرگ هایی که لباس پدری می پوشند# آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند# عشق ها را همه با دور کمر می سنجند# خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد# عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد....
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من ، من هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد ، من نه عاشقم و نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید ، من به دنبال نگاهی هستم که مرا از پس دیوانگی میفهمد * نگاهت کافیست تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم ، تو همیشه دعوتی ، راس ساعت دلتنگی ! * کاش خبر از این دل تنگم داشتی / کاش خبر از غصه و آهم داشتی / این دل شده مبتلا به تو ای دوست / کاش مرهمی برای دردش داشتی * با گفتن یک "عزیزم جایت خالیست" ، نه جای من پر می شود و نه از عمق شادی هایت کمتر ، فقط دلخوش می شوم که هنوز بود و نبودم برایت مهم است * بی تو هر شب عاشقی بارانی ام / لاله ای پژمرده و زندانی ام / بی تو در کنج همه دلواپسی / بی تو من آغاز یک ویرانی ام * شاخه گل رزی که در زمان حیات به کسی می دهید به مراتب بهتر از یک دسته گل ارکیده ای است که روی سنگ قبر او می گذارید * ای کاش هر روز طناب دوستیمان پاره شود تا با گره زدن آن به هم نزدیکتر شویم * دوست دارم عاشقت باشم ولیکن بی نشانه / از غمت تنها بسوزم همچو یاری مخفیانه / دوست دارم عاشقت باشم ننالم در فراقت / سر دهم آوای وصلت با سرودی عاشقانه * وقتی ازت دورم فکر نکنی فراموشت میکنم ، نه ! فقط بهت فرصت میدم دلت واسم تنگ بشه . * سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد / عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد / گرچه خاکسترم و همسفر باد ولی / جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد . * مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم / با خیال او ولی تنهای تنها میروم / در جوابم شاید او حتی نگوید کیستی / شاید او حتی بگوید لایق من نیستی / مینویسم من که عمری با خیالت زیستم / گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم * خاطره تنها مدرکی است که فراموشی را محکوم می کند ، پس بمان در خاطرم
شکایت عشق ندیدی چشمهایم زیر پایت جان سپرد آخر گلویم از صدای های هایت جان سپرد آخر نفهمیدی صدایم بغض سنگینی به دوشش بود به دوشش بود اما از جفایت جان سپرد آخر نترسیدی بگوید عاشقی نفرین به آیینت که از چشمان جادویت خدایت جان سپرد آخر نمی دانی و می دانم که می دانم نمی دانی که دل در خواهش آن انزوایت جان سپرد آخر چقدر عزلت نشینی از برای یار دلگیر است بخوان شعرم که شعرم در هوایت جان سپرد آخر ... فریاد * چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد و تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه * روزگاریست همه عرض بدن می خواهند# همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند# دیو هستند ولی مثل پری می پوشند# گرگ هایی که لباس پدری می پوشند# آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند# عشق ها را همه با دور کمر می سنجند# خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد# عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد.... * کاش بدونی نبودنت، یا تا ابد ندیدنت، بهونه ای نیست برای از یاد بردنت ————————— زود باش از قلبت یک کپی بگیر، چون می خوام اصلشو بدزدم ————————— صبح که چشماتو باز می کنی، بدون دیشب یه نفر به شوق دیدن تو چشماشو بسته ————————— ————————— در پارکینگ خاطراتم چشماتو پارک کردم. بعدش هم دلت رو پنچر کردم تا از دلم نری! ————————— زندگی کن و لبخند بزن به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی می کنند ————————— زیاد فکر نکن، امروز همون روزیه که دلم برات تنگ شده! عشق یعنی اینکه وقتی میخوای برسونیش، رادیو پیام رو روشن کنی و ببینی کدوم مسیر پر ترافیک تره! ————————— قشنگ ترین لحظه هایم را با سخت ترین دقایقت عوض می کنم تا بدانی عاشق ترین پروانه ات بودم و مجنون ترین دیوانه ات هستم. ————————— کاش قطره ای اشک بودم که در چشمانت متولد می شدم و بر گونه هایت زندگی می کردم و بر لبانت می مُردم تا بدانی چقدر عاشق تو هستم. |
About
I LOVE MY LOVE
ارديبهشت 1390 AuthorsLinks
دانشجويان تربيت معلم علامه طباطبايي و بنت الهدي صدر بوشهر
تبادل
لینک هوشمند
SpecificLinkDump
کیت اگزوز ریموت دار برقی
کاربران آنلاین: بازدیدها : آمار وب سایت:
Alternative content
|